کد مطلب:211850 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:227

نجات حضرت از دست منصور
محمد بن عبدالله اسكندری كه یكی از ندیمان منصور بود، نقل می كند: روزی به نزد منصور رفتم، بسیار ناراحت بود.

گفتم: ای امیر! علت این ناراحتی شما چیست؟

گفت: من صد نفر از اولاد فاطمه (علیهاالسلام) را هلاك كردم در حالی كه سید و بزرگ آنها، هنوز زنده هست و من نمی دانم با او چه كار كنم؟ گفتم: كیست؟ گفت: جعفر بن محمد صادق (علیه السلام) است.

گفتم: ای امیر! او مردی است كه بسیاری عبادت، او را پیر كرده است و محبت و نزدیكی او به خدا، او را از طلب خلافت غافل كرده است.



[ صفحه 41]



گفت: می دانم كه تو به امامت اعتقاد داری و من نیز بزرگی او را می دانم؛ ولی من سوگند خورده ام كه تا پایان امروز، او را بكشم و خود را از دست او خلاص كنم.

«محمد تا این سخن را می شنود، بسیار غمگین می شود».

منصور جلادی را طلبید و به او گفت: وقتی من با جعفر بن محمد مشغول صحبت شدم و كلاه خود را از سر برداشتم و بر زمین گذاردم، گردن او را بزن و این علامتی است، میان من و تو.

منصور در همان لحظه كسی را به دنبال امام فرستاد و او را طلبید.

وقتی امام صادق (علیه السلام) وارد قصر شد، دیدم كه قصر به حركت در آمد، مانند كشتی كه در میان دریای مواج، اسیر شده باشد، ناگهان دیدم كه منصور، سراسیمه به طرف امام آمد در حالی كه بدنش می لرزید و دندان هایش به هم می خورد و رنگ و رویش سرخ و زرد شده بود.

منصور امام را با عزت و احترام بسیار روی تخت خود نشاند و به صورت دو زانو در خدمت ایشان نشست، مانند بنده ای كه در خدمت آقای خود می نشیند و گفت: یابن رسول الله (صلی الله علیه واله)!



[ صفحه 42]



به چه دلیل شما در این وقت تشریف آوردید؟

حضرت فرمود: «برای اطاعت خود و رسول و فرمانبرداری از تو آمدم».

منصور گفت: من شما را نطلبیدم، فرستاده ام اشتباه كرده است و اكنون كه تشریف آورده ای هر حاجتی كه داری، طلب كن تا برآورده كنم.

حضرت فرمود: «حاجت من این است، مرا بی ضرورت طلب ننمایی».

منصور گفت: به روی چشم.

حضرت برخاست و از قصر بیرون آمد.

بعد از رفتن امام، منصور لحافی طلبید و روی سرش كشید و خوابید تا نصف شب كه بیدار شد در حالی كه من هنوز نزد او بودم.

منصور به من گفت: می خواهم، علت اینكه امام را نكشتم برای تو تعریف نمایم.

وقتی امام صادق (علیه السلام) را به قصد كشتن به حضور طلبیدم، ناگهان اژدهایی را مشاهده كردم كه دهان خود را گشود و كام



[ صفحه 43]



بالای خود را بالای قصر من و كام پایین خود را زیر قصر گذاشت و دم خود را به دور قصر و خانه ی من پیچید و به زبان عربی روشن گفت: اگر اراده كنی كه به امام صادق (علیه السلام) آسیبی برسانی، همانا تو را و قصر تو را می بلعم.

با مشاهده ی این حالت، بدنم به لرزه در آمد به حدی كه دندان هایم به هم خورد.

من گفتم: این كارها از او عجیب نیست؛ زیرا كه او اسم ها و دعایی بلد است كه اگر بر شب بخواند، روز می شود و اگر بر روز بخواند، شب می شود و اگر بر موج دریاها بخواند، ساكن می گردد. [1] .



[ صفحه 44]




[1] منتهي الآمال.